آذر 1389

عباس (ع)"،امان نمی خواهد

آسایشگاه جانبازان - در جمع جانبازان و دانشجویان

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

تاسوعاست از حضرت ابوالفضل عباس که امام جانبازان است و الگوی جانبازی در طول تاریخ. اولاً وقتی اام حسین(ع) از مکه قرار بود بیاید به سمت کوفه، خب بنی‌هاشم هم همه با ایشان نیامدند، یک عده زیادی ترسیدند یا تحلیل‌شان این نبود که الآن باید این کار را کرد و جدا شدند. امام حسین نامه‌ای نوشتند و فرمودند من از سمت مکه حرکت می‌کنم به سمت کربلا و این نامه من را به هرکس از بنی‌هاشم که در مکه و اطراف مکه است بخوانید که بعد خودشان تصمیم بگیرند. این جواب کسانی است که امروز هم می‌گویند، قرآن می‌فرماید زمان جهاد که پیش می‌آمد یک عده‌ای جهاد نمی‌آمدند، جبهه نمی‌رفتند بعد منتظر می‌ماندند که رزمنده‌ها بروند و برگردند، اگر رزمنده‌ها پیروز می‌شدند قرآن می‌فرماید این‌ها می‌آمدند می‌گفتند، خوشا به حال‌تان! به‌به! تقبّل‌ا... کاشکی که ما هم در خدمت شما بودیم، می‌خواستیم بیاییم نرسیدیم به عملیات! مشکلی پیش آمد نتوانستیم بیاییم! اگر شکست بخورید می‌آیند به شما می‌گویند که نگفتیم نروید؟! حالا خوب شد؟! قرآن می‌فرماید این‌ها این‌طوری‌اند. بعد می‌فرماید به آنها بگو که آن وقت که مرگ‌تان برسد اگر در محکم‌ترین برج‌ها قرار بگیرید آن وقت باید بروید و آن‌هایی که قتل و شهادت برایشان نوشتان شده «کُتِبَ علیهمُ القتل» تعبیر قرآن کریم است، آنهایی که شهادت برایشان رقم خورده و برای شهادت انتخاب شده‌اند آنها «لَبَّرزوا إلی مضاجِعهِم» آنها خودشان با پای خودشان به سمت قتل‌گاهشان می‌روند. شما فکر کردید شما همین‌طوری نمی‌آیید و آنها هم همان‌طوری و بی‌خودی پا شده‌اند و رفته‌اند؟! نه کسی اتفاقی شهید شده، نه کسی اتفاقی جانباز شده، نه کسی اتفاقی جبهه رفته، و نه کسی اتفاقی جبهه نرفته، این‌ها حساب و کتاب دارد.

امام حسین(ع) در جواب آن کسانی که می‌گفتند آقا الآن نرویم الآن که هرکسی با شما بیاید شهید می‌شود بمانیم ببینیم چه می‌شود؟ امام حسین کوتاه این جواب را دادند و نوشتند: «بسم‌الله الرحمن الرحیم من الحسین علی‌بن‌ابیطالب إلی بنی‌هاشم» یک نامه‌ای از حسین‌بن‌ابیطالب به کل بنی‌هاشم. اما بعد، «فإنّه من لَحِقَ بی مِنکُم اُستُشهِد» هرکسی از شما به من ملحق شود شهید خواهد شد، هیچ کس به هوای زنده برگشتن با من نیاید، ما کشته خواهیم شد. «مَن لَحِقَ بی مِنکُم اُستُشهِد» هرکس با من به سمت عراق حرکت کند کشته خواهد شد اما «وَ مَن تَخَلَّفَ» آنهایی که تخلف کنند و نیایند آنهایی که پشت جبهه بمانند و با ما نیایند فکر کنند دستاوردی خواهند داشت به چیزی خواهند رسید، آینده‌ای خواهند داشت و پیروز خواهند شد، «وَ مَن تخلَّفَ لَم یَبلُغ مَبلَغَ الفَتح» آنهایی که با ما بیایند کشته خواهند شد و شهید می‌شوند اما آنهایی که نیایند هیچ دستاوردی، هیچ پیروزی‌ای نخواهند داشت. فکر نکنید اگر بمانید چیزی به دست می‌آورید. شما هم چند سال دیگر می‌میرید با مرگ زرد؛ ما با مرگ سرخ می‌رویم و شما چند سال بعد با مرگ زرد می‌آیید. ولی فکر نکنید به چیزی خواهد رسید، حساب‌ها را هم روشن کنید.

در یک تعبیر دیگر، فرمودند که، در روایات هست که: کربلا و عاشورایی که از کارکردها و فلسفه‌های اصلی‌اش تبیین خط حق و باطل بود حتی بین مسلمین؛ چون معمولاً کسانی که با حق مبارزه می‌کنند اول عریان رودررو به اسم کفر صریحاً می‌جنگند! بعد که شکست می‌خورند اسم و تیرشان و ظاهرشان را تغییر می‌دهند همان خط مبارزه با اسلام را تغییر می‌دهند این دفعه مبارزه با اسلام! یعنی با پرچم و ظاهر مذهب می‌آیند به جنگ باطن مذهب. آن وقت این‌جا نبرد دوم شروع می‌شود. پیامبر(ص) در یک روایتی به حضرت امیر(ع) فرمودند که دو نبرد است: یک نبرد که الآن داریم می‌کنیم – زمان خود پیامبر- فرمودند این نبرد تنزیل است. یعنی ما داریم نبرد می‌کنیم که اصل اسلام مستقرّ و پیروز بشود و کفر شکست بخورد. اما جبهه‌ها مشخص است، ولی فردا که من نیستم نبرد پیچیده‌تری خواهد بود و آن نبرد تأویل است. یعنی نبرد بین دو اسلام؛ نبرد برای تفسیر صحیح اسلام. یعنی جنگ‌هایی بعد خواهد شد که دو طرف ظاهراً مسلمانیم اما یکی اسلام تحریف شده است و یکی اسلام مخالف؛ فرمودند ای علی، "جنگ‌های تنزیل" را من الآن هستم و "جنگ‌های تأویل" در زمان توست. «إنَّ مِنکُم مَن یُقاتِلُ عَلی تأویل القرآن کَما قاتَلتُم عَلی تنزیله» همین‌طور که امروز دارم برای اصل نزول وحی مبارزه می‌کنم، فردا روزی خواهد رسید که از بین شما کسی است که او برای تأویل قرآن، یعنی تفصیل صحیح قرآن، برای اسلام درست در برابر اسلام قلّابی مجبور می‌شود مبارزه ‌کند «وَ هُوَ علی‌بن‌ابیطالب» پیامبر(ص) فرمودند و او علی(ع) است و خطی که با علی(ع) شروع می‌شود. امام حسین(ع) فرمودند، این فهم صحیح اسلام، موقع کربلا فرمودند «اُریدَ عن اصیل بِسیرةِ جدّی علی أبی» من می‌خواهم همان مسیر و سیره جدّم پیامبر(ص) و پدرم علی(ع) را بروم. یعنی "نبرد تنزیل" است و "نبرد تأویل" است، یعنی کربلا برای دفاع از اسلام اصلی است در برابر اسلام قلّابی اموی.

وقتی مروان‌بن‌حکم که حاکم مدینه بود وقتی امام حسین(ع) می‌خواستند از مدینه حرکت کنند و بروند به سمت حج مکه و بعد از آن طرف به سمت عراق بروند، او مطلع شد و از دستگاه دمشق و شام گفت که حسین را بازدداشت کن و همان‌جا از او بیعت بگیر و الّا اگر این برود دیگر قابل کنترل نیست. امام حسین را به دستگاه احضار کرد و امام حسین(ع) به سی، چهل نفر از یاران‌شان همه مسلّح آمدند، امام فرمودند در کوچه و خیابان‌های اطراف مقرّ حکومتی همه کمین بگذارید، من داخل می‌روم اگر دیدید طول کشید و نیامدم مسلّحانه درگیر شوید و بیایید داخل، چون ما این‌جا نباید بازداشت شویم، چون اینجا اول حرکت است و اینها می‌خواهند در نطفه خفه کنند. وقتی امام حسین(ع) انجام می‌روند، مروان می‌گوید که من مأموریت دارم از شما بیعت بگیرم، امام حسین این جمله را به او می‌فرمایند که «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون» کلمه استرجاع می‌گویند، اولاً این کلمه را به این معنا بکار می‌برند که مرگ بهتر از این وضعیتی است که تو می‌گویی، یعنی وای بر ما! باید فاتحه اسلام را بخوانیم اگر باید تن بدهیم به حکومت کسانی مثل یزید؛ و بعد فرمودند «و عَلَی الإسلامِ سَلام إذ قَد بُلیِتَ الأمّه براعٍ مِثل یزید» فرمودند که خداحافظ اسلام! «و عَلی الإسلام سلام» یعنی خداحافظ اسلام اگر امّت اسلام قرار باشد تحت حکومت حاکمانی باشد مثل یزید، این «مثل» که می‌گویند یعنی تا همیشه تاریخ؛ نفرمودند که «إذ قَد بُلیتِ الأمّة یزید» فرمودند «براعٍ مثل یزید» می‌گوید خداحافظ اسلام! اگر نماز و روزه و حج ظاهری‌اش باشد امّا حاکمیت و قدرت در اختیار کسانی مثل یزید باشد. این هم تعبیر دیگرشان و افشاگری، و اینکه خط اسلام قلّابی در نبرد تأویل باید افشاء شود چون باطنش کفر است با ادبیات اسلام جلو می‌آید. مثل «مسجد ضرار». امام صادق(ع) یک تعبیر زیبایی دارند بعد از اینکه بنی‌امیه سقوط کرده دارند کالبدشکافی می‌کنند و معرفی می‌کنند بنی‌امّیه را، می‌گویند می‌دانید اسلام قلّابی چه اسلامی است؟ فرمودند: «إنَّ بنی امیّه أطلَق النّاسَ تعلیم الإیمان و لم یُطلِقوا تعلیمَ الشّرک» خیلی تعلیم قشنگی است. فرمودند می‌دانید بنی‌امیه چه اسلامی را مطرح می‌کردند؟ صرفاً یک اسلام کلّی ایجابی که چه خوب است؟ حج بروید و فلان کار را بکنید، این مقدار را مشکلی نداشتند! که حالا حج و طهارت و نجاست و وضو و نماز بگویید، و یک چیزهای کلّی، مردم تقوا داشته باشید، اخلاق داشته باشید، امّا اجازه نمی‌دادند آن جنبة سلبی اسلام که اسلام با چه چیزهایی مخالف است، آن را اجازه نمی‌دادند درست مطرح شود. تعلیم ایمان را ایجابیات ایمان را، ظاهراً آزاد می‌گذاشتند، تبلیغ اسلام آزاد بود، اما «لَم یُطلِقوا تعلیم الشّرک» نمی‌گذاشتند کسی بیاید شرک را معرفی کند، ولو با پوستین اسلام اجازه نمی‌دادند. راه شفّاف‌سازی شرک را بسته بودند، نمی‌گذاشتند "نه‌"های اسلام را کسی بشنود، "آری‌"های اسلام را می‌گفتند بگویید موعظه بکنید، اما نه‌های اسلام را، آنجایی که اسلام مخالف است و نه می‌گوید مثلاً این‌طور اقتصاد نه، این‌طور حکومت نه، این‌طور بازار نه، این‌طور خانواده نه، این‌طور رفتار نه، این نه‌ها را بنی‌امیه نمی‌گذاشتند و سانسور می‌کردند و خفقان بود. «إذا حَمَلوهُم عَلیه لِکَی إذا حَمَلوهُم علَیه لَم یَعرِفوا» می‌گویند امام صادق(ع) می‌فرمودند می‌دانید چرا بنی‌امیه این کار را می‌کردند برای اینکه وقتی مردم را با ظاهر اسلام به راه شرک می‌بردند، مردم متوجه نشوند. نمی‌گذاشتند باطل را ما معرفی کنیم. یک کلیاتی از اسلام به او می‌گفتند و دیگر وارد جزئیات نمی‌شدند. حسین(ع) با شهادتش اینها را رسوا کرد. کربلا، نه‌های اسلام را هم گفت. شرک را هم لو داد و افشاء کرد.

یک مسئله دیگر، اهداف مبارزه سیاسی است که امام حسین(ع) فرمودند، فرمودند که مبارزه بایستی اول انسان تسویه معنوی بکند، با خودش تسویه حساب کند. کسی وارد مبارزه و امر به معروف و نهی از منکر وجهاد برای عدالت، اینها واجب است، اینطور نیست که بگوییم ما مذهبی هستیم ولی خیلی علاقه به سیاست ندارم، من بیشتر به فوتبال علاقه دارم و دیگری بگوید من به آشپزی علاقه دارم و تو هم به سیاست علاقه داری! سیاست در عرض آشپزی و فوتبال و میهمانی و... نیست. سیاست جزء تفریحات نیست، سیاست جزء تکلیفات است. دفاع از حق، مبارزه باطل، مثل نماز واجب است. بی‌تفاوت نبودن در برابر عدل و ظلم و معروف و منکر، سیاسی بودن شغل نیست، سیاسی بودن جزء ایمان است. البته سیاست‌بازی نه، سیاست بازی و حزب بازی و دروغ و خیانت و تهمت و اینها که مربوط به سیاست‌های سکولار است، سیاست شیطانی و سیاست معاویه است و سیاست ماکیاولی است نه، ولی سیاستی که علوی و حسینی است و سیاست پیامبری است چرا. آن طرف سال 1341 در زندان به امام(ره) گفت آقا سیاست پدرسوختگی است بگذارید برای ما! شما آخوندید بروید احکام بگو، دین بگو، مسئله بگو. امام گفت آن سیاستی که پدرسوختگی است برای شما ما با آن کاری نداریم؛ آن سیاستی که من دنبال آن آمدم آن وظیفه آخوندی‌ام است، چون من نمی‌توانم نسبت به ظلم و بی‌دینی و حکومت و فساد نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم وظیفه شرعی من است امر به معروف و نهی از منکر. من نمی‌توانم بی‌عدالتی را تحمل کنم وظیفه ما قیام به قسط است. سیاست این است، مگر سیاست چیست؟! امام حسین(ع) فرمودند ما باید وارد مبارزه سیاسی شویم، کسی که دین را از سیاست جدا می‌کند یعنی می‌گوید من جنبه‌های فردی بی‌خطر دین را قبول دارم، چون معاویه و یزید که با نماز و روزه و حج کسی کار نداشتند، اما با جنبه‌هایی که برای من خطر درست کند و منافع من، ثروت و قدرت و جان من را به خطر بیندازد، آنجا نمی‌آیم، آنجا کجاست؟ آنجا عرصه سیاسی است، امر به معروف و نهی از منکر، آقا شغلم، جانم، آبرویم به خطر می‌افتد، خوب بیفتد، برای حق باید بیفتد. البته عقل و اخلاق باید در سیاست باشد، تقیه‌ای هم هست. تقیه یعنی مبارزه عقلانی، نه یعنی ترک مبارزه! نه یعنی فرار از سیاست و سیاست‌گریزی! این زهیربن‌غین که شهید شد می‌دانید این یک دوره‌ای ضدّعلی بود، بعد از یک مدتی هم سیاست را کنار گذاشت و به دنبال زندگی‌اش رفت که در همین کربلا ملاقاتی که امام حسین با او کردند، یک مرتبه منقلبش کرد، اول که می‌خواست به خیمه امام حسین نرود گفت آقا من مدتی است سیاست را بوسیدم و کنار گذاشتم، آن برای مدت جوانی‌ام بود! سیاسی بودیم! دیگر دارم زندگی می‌کنم و تجارت می‌کنم و در کسب حلالم! امام حسین(ع) فرمودند نمی‌توانی. تو الآن نمی‌توانی از کنار من بی‌تفاوت عبور کنی چون من الآن یا حقّم یا باطل! این سیاست‌بازی نیست، این عین شریعت توست، مثل نماز و روزه توست، منتهی نماز و روزه خطر ندارد، جهاد خطر دارد، جهاد انفاق با مال، انفاق با جان، خطر دارد ممکن است جانباز شوی و سی، چهل سال روی ویلچر بنشینی، مجبور شوی لقمه در دهانت بگذارند و چشمانت جایی را نبیند، خطر دارد. طرف گفت جبهه چرا نمی‌آیی؟ گفت می‌خواهم بیایم ولی چون خطر دارد نمی‌آیم! خوب معلوم است چون خطر دارد ارزش دارد، اما وقتی کسی که ریسک و خطر کرد باید اول مبانی نظری و تئوریکش را در رابطه با مبارزه حل کند و الّا بعد ممکن است خسرالدنیا و الآخره شود، یعنی ممکن است صدمه هم ببینی، اجرش را هم نبری. دیگر این خیلی بد است که آدم زحمت بکشد بعد هم بی‌فایده. فرمودند مسائل ارتباطش با توحید باید برقرار کنید. با نگاه توحیدی انسان نه شک می‌کند، نه خسته می‌شود، نه می‌ترسد، حتی طلبکار هم نمی‌شود. با اینکه بقیه همه وظیفه دارند. امام حسین حرکت را که شروع کردند فرمودند همه بدانید هدف ما از مبارزه چیست «إنّی لَم أخرُج عشراً و لا بَطِرا» خروج یعنی قیام؛ من انقلاب و قیام نکردم، وارد یک نبرد نابرابر نشدم، 70 نفر در برابر سی‌هزار یا صدهزار نفر، من وارد این مبارزه نشدم بر اساس خودخواهی یا برای تبهکاری من وارد مبارزه نشدم. اول هدفم را روشن بکنم، در راه این هدف آن وقت کشته بشوی، جانباز بشوی، زن و بچه‌هایمان اسیر بشوند، شلّاق بخورند، هر اتفاقی بیفتد قبول است من قیام نکردم «عشراً و لابَطرا» مبارزه نباید «عشراً و بطراً» باشد خودخواهی و تباه‌گری، «ولا مفسداً و لا ظالما» من دنبال هیچ فسادی نیستم «و لا ظلما» من دنبال ظلم نیستم و دنبال گرفتن حق هیچ کس نیستم. هدف ما از مبارزه معلوم باشد، ظلم نیست، افساد و فساد نیست، عشراً و بطراً نیست. انگیزه و هدف روشن باشد، فرمودند «إنّما خرجتُ فی طلب اصلاح فی امّة جدّی» هدف انقلاب و مبارزه ما این است که با فساد و بی‌عدالتی و انحرافات فکری و سیاسی و اقتصادی من باید با اینها مبارزه کنم برای اصلاح امت قیام کردم. این هدف ماست. ما دنبال هیچ چیزی برای خودمان نیستیم. امام حسین(ع) یک دعایی دارند خیلی قشنگ است، فرمودند: «اللهمَّ الرُزق رغبَتَ فی الآخرة حتّی أعرف صدق ذلک فی قلبی بزّهادة منّی فی الدنیای» خدایا رزق و رزوی من کن و به من بچشان عشق به آخرت را، به حدّی خالصانه باشد که صدق این آخرت‌خواهی در قلب من بروز در رفتار من بکند که من واقعاً در تمام منافع مادی و دنیوی بی‌میل باشم. یعنی اینگونه نباشد که وقتی اکثر ما، بوی قدرت و ثروت و شهرت می‌آید هیجان داریم، انگیزه داریم، نشاط داریم و می‌دویم، جایی که خبری از این چیزها نیست، انگیزه نداریم. امام حسین(ع) می‌فرماید من عکس اینها باشم، آن جایی که هیچ کس در جریان نیست و نمی‌فهمد و منافعی برای من ندارد من نشاط داشته باشم و این صداقت آخرت‌طلبی من در اعمال من روشن باشد که من در دنیا به هیچ چیز دل نبسته باشم و هیچ چیز برایم اصیل نباشد. «اللهمَّ الرُزق رغبَتَ فی الآخرة» خدایا به من بچشان عشق به آخرت را، «حتّی أعرف صدق ذلک فی قلبی» تا ببینم صدق را، این عشق آنقدر صادقانه باشد که این صداقت را در قلب خودم ببینم، این صداقت را خودم در خودم ببینم، چه‌طوری؟ «بزّهادة منّی فی الدنیایَ» که در این چندسالی که در دنیا هستم «زهادة» یعنی وارستگی، عدم وابستگی به دنیا، هیچ چیز برایم اصیل، مهم و هدف نباشد، بتوانم از همه چیز بگذرم، این عشقِ صادق است. با این ایمان امام حسین(ع) وارد مبارزه شوند، آن وقت با این ایمان می‌شود همه مشکلات را تحمل کرد. و این را به شما بگویم علاقه به دنیا نداشته باشم معنی‌اش این نیست که عاطفه و عشق و جدیت نباشد، اتفاقاً یک نمونه بگویم برای اینکه به دانید امام حسین(ع) چه عشقی به خانواده دارد، یک عشق عاشقانه دارد برای رباب و دختران‌شان سکینه، چقدر عاطفه برای خانم و دخترش ایشان دارد.

لَأمرُکَ إنّنی لَأحبُّ داراً تکونُ بحاسُکَ عینُ ربابُ ؛ فرمودند به خدا سوگند دوست دارم آن خانه‌ای را که در آن خانمم و دخترم هستند، آن خانه را دوست دارم. عاشق زن و همسرم هستم و عاشق دخترم «أحبُّهُما» دوست‌شان دارم «اُحِبُّهُما وَ ابذُلُ جُلَّ مالی وَ لیس لعاتبٍ عندی عتاب» دوست‌شان دارم و صریح می‌گویم دوست‌شان دارم، عاشق همسرم هستم و عاشق دخترم هستم، و همه‌ی هرچه دارم، همه اموالم را برای آنها نثار می‌کنم و هیچ کس حق ندارد سرزنشم کند که چرا خانواده‌ات را اینقدر دوست داری! «فلستُ لهم و إن عابوا مُزیّئا حیاتی مضیءً حیاتی أو یُقَبُنِا تُرابوا» و این عشق را در قلب خودم نگه می‌دارم تا بمیرم. آن وقت همین امام حسینی که اینقدر عشق و عاطفه دارد نسبت به خانمش و نسبت به دخترش، نسبت به خانواده‌اش و این را علناً می‌گوید. چون می‌دانید بعضی‌ها ننگ‌شان بود که بگویند که من خانمم و دخترم را دوست دارم، الآن هم همین حالت در بعضی از ماها هست مثلاً به دخترش، به بچه‌اش یا پسرش بگوید دوست دارم، این را یکجور کسر شأن می‌دانند! امام حسین علنی می‌گویند دوستت دارم و بعد شعر می‌گویند و بعد با افتخار می‌گویند این را می‌گویم و باید هم بگوییم، در عین حال همین امام حسین، همین خانم و دختر را با خودش برمی‌دارد می‌آورد کربلا و عاشورا به آنها می‌گوید که شلّاق‌ها خواهید خورد. شما به زنجیرتان می‌کشند، توهین به شما می‌کنند، کتک‌تان می‌زنند ولی بیایید. ما می‌رویم، این مصیبت‌ها سر ما و شما می‌آید ولی می‌رویم، و آنها هم آمدند. اینطور نیست که اینها خیلی عشق به زندگی نداشتند برای همین رفتند شهید شدند! نه از ما و شما بیشتر عاشق زندگی و خانواده بودند، محبت و انسانیت داشتند، این منطق امام حسین و عاشوراست، یک طرفش اوج عاطفه و انسانیت و محبّت است، در کنار آنها این همه فداکاری و گذشت و شهادت است. اتفاقاً جهاد و شهادت وقتی ارزش دارد که کنارش این عاطفه‌ها باشد و الّا کسی زن و بچه‌‌اش، پدر و مادرش را دوست نداشته باشد برود جبهه این هنر نکرده است، از چه دل کندی؟! این دل کندن مهم است.

و امّا راجع به حضرت عباس، حضرت ابوالفضل(سلام‌ا... علیه) هم عرض کنم، بعضی نکاتی که در روایات راجع به ایشان آمده من عرض کنم. یک سند تاریخ که نقل شده این است که وقتی ایشان به دنیا آمدند حضرت عباس(ع) را که قنداقه‌اش را آوردند پیش امیرالمؤمنین که ایشان اذان و اقامه در گوش بچه آهسته بگویند مادرشان ام‌البنین(س) می‌گوید دیدم که حضرت علی(ع) اذان و اقامه گفت «ثمَّ قَبَّل یَدیه» دیدم دوتا دست عباس را دارد می‌بوسد امیرالمؤمنین «واصطبَرَ و بکاء» و شروع کردن به اشک ریختن، مادرش می‌گوید دیدم علی(ع) اشکش می‌ریزد پرسیدم چرا گریه می‌کنید؟ دیدم دست‌های ابوالفضل این کودک را بالا آورد بوسید و می‌بوسید و گفت دست‌های این بچه روزی قطع خواهد برای دفاع از دین، این جانباز می‌شود. یکی این تعبیر است که نقل شده که از کودکی همان‌طور که پیامبر(ص) وقتی حسین(ع) به دنیا آمد پیامبر روضة حسین خواند، قنداقه‌اش را که پیش پیامبر آوردند ایشان روضه‌اش را خواند و گفت این بچه کنار فرات کشته و شهید خواهد شد. امیرالمؤمنین هم وقتی عباس به دنیا آمد، همان اول روضة دست‌های بریدة عباس را خواند. نه اینکه روضه بخواند این تعبیر من است، همین که دست‌های عباس را بوسید و اشکش جاری شد و فرمود این دو دستش قطع خواهد شد. و حضرت امیر(ع) به حضرت عباس(ع) وصیّت کرده بودند، چون وقتی حضرت امیر(ع) شهید شدند حضرت عباس(ع) حدود 15، 16 سال‌شان بود، و در جنگ‌های حضرت علی(ع) شرکت می‌کردند و چون نوجوان بودند حالا فرصت اینکه در مبارزات خودش را نشان بدهد خیلی نداشت ولی در عین حال در چند صحنه ایشان حضور دارند. در روایت نقل شده که حضرت امیر به حضرت عباس این فرزندشان چند بار سفارش کرده بودند که شما یک روزی مأموریت بزرگی خواهید داشت، و اشاره به مسئله کربلا به ایشان کرده بودند و وصیت کرده بودند که شما در کنار حسن و حسین باش؛ و ایشان در نبردها و درگیری‌های زمان امام حسن و امام حسین در تمام آن صحنه‌ها، در آن بیست سال مبارزه در کنار امام حسن و بعد امام حسین حضور دارند. ایشان وقتی شهید شدند می‌دانید سی و چهارسال‌شان بوده و به بیشترین روایت، دیگر سی‌وهشت- نُه سال است. در تمام آن سال‌ها در زندگی حضرت عباس(ع) نقل شده که مثل پدر و برادر و جدّشان، ایشان در خانه فقرا و محرومین برود به یتیمان رسیدگی ‌کند، برهنگان را بپوشاند، پیادگان را سوار کند، زیردستان را نوازش کند، و نیازمندان را به آنها برسد، و این تعبیر باب‌الحوائجی که در مورد ایشان بکار می‌برند برای اینکه مدام در حال خدمت کردن به خلق بود. مدام کمک می‌کرد، مریضی پیدا کند به آن کمک کند، یتیمی پیدا کند، فقیری پیدا کند، مسافری، در راه مانده‌ای، گرسنه‌ای، مظلومی، و از آن دفاع کند و این سنتی بود که در خانه علی و اهل بیت(ع) همه با این فرهنگ تربیت می‌شدند.

در یک روایت دیگر اینکه سیدالشهداء چقدر ایشان را عزیز می‌دانستند. اولاً می‌دانید کسی را که پرچمدار یا عَلَمدار می‌کنند کسی است که بیش از همه باید قبول داشته باشی همه به لحاظ ایمانی که این تا آخرین لحظه خواهد ایستاد، چون می‌دانید در نبردها وقتی پرچم می‌افتاد نیروها روحیه‌شان را می‌باختند، یعنی هر لشکری اگر پرچمش می‌افتاد معنی‌اش این بود که دیگر وضعیت بهم ریخته، بنابراین پرچم تا بالاست همه می‌گویند جبهه ما هنوز برقرار است. پرچم را باید بدهی به کسی که از همه مطمئن‌تری که او هم به لحاظ ایمانش و شهادت و آمادگی‌اش و هم به لحاظ قدرت مبارزه و شجاعتش و کارآمدی‌اش قوی‌تر است. آنها باید اولین یا جزء افرادی نباشند که زود بروند آنها باید آخرین نفر باشند. پیامبر در جنگ‌ها پرچمدارش را حضرت علی(ع) می‌کرد و کسانی مثل علی(ع) و رتبه‌ای بعد از امیرالمؤمنین(ع). امام حسین(ع) هم پرچمدارش را حضرت عباس(ع) کرد. یک چیز جالب به شما بگویم وقتی که اینها شهید شدند و این غنائم و سر شهدا را آوردند پیش یزید، از جمله سر حضرت عباس(ع) را آوردند و پرچمی که دست حضرت ابوالفضل بوده در کربلا آوردند، یک تعبیر اعتراف عجیبی نقل شده از یزید، می‌گوید پرچم تمامش سوراخ سوراخ و پاره پاره شده ولی دستة پرچم سالم مانده! یعنی این چه کسی بوده که، چقدر تیر به خودش خورده که این‌قدر به پرچمش خورده که پرچم این‌طور پاره شده چقدر به خودش کرده! چون یکی از نیروهای دشمن می‌گوید اینقدر تیر به حضرت عباس(ع) تیر خورده بود مثل خار‌پشت شده بود، تمام بدن پر تیر بود، و وقتی دست‌ها را از مچ و ساعد قطع کردند ایشان باز هم عَلَم را نینداخت و خودش و بدنش را روی عَلَم انداخت و این پرچم را بالا نگه می‌داشت. بعداً که این پرچم را با سر حضرت عباس آوردند پیش یزید خود یزید حضرت عباس را تحسین کرد و گفت معلّم وفا در تاریخ تویی، چه کسی در تاریخ این‌طور بوده، اگر کسی به این پرچم نگاه کند که دسته این پرچم دست چه کسی بوده که خودش تکه تکه شده و این پرچم سوراخ سوراخ شده و این دسته تا آخر سالم نگه داشته و نگذاشته بیفتد و این پرچم بشکند. این کرامت حضرت عباس و وفای حضرت عباس، و مقام به حدی است که امام حسین به ایشان می‌گوید «بنفسی أنت» من فدای تو بشوم. امام حسین که خودش جان عالَم است به عباس می‌گوید که «بنفسی أنت یا أخی» برادر جان من فدای تو. و بعد می‌دانید حضرت عباس به امام حسین نمی‌گفت برادر! همیشه می‌گفت «مولایَ، سیدی، آقای من، سرور من، امام من»، نمی‌گفت برادر. امام حسین می‌گفت برادر جانم فدایت «بنفسی أنت» من فدای تو، اینها مقام معنوی حضرت عباس است. و وقتی که امان‌نامه آوردند یک بار عمرسعد قبلاً آورده، یک بار هم شمر آورد که به لحاظ قبیله و تیره با مادر حضرت عباس – ام‌البنین- از یک تیره بودند، اولاً برای عباس آوردند امان‌نامه چون می‌دانستند اگر عباس اردوگاه حسین را ترک کند این اردوگاه دیگر کمرش شکسته است. خیلی سرمایه‌گذاری کردند عباس(ع) از آن اردوگاه بیرون بیاید. گفتند برای تو و برادرانت امان‌نامه آوردیم، اینها کارشان تمام است ولی شما را پناه می‌دهیم بیرون بیایید. آنجا دارد که حضرت عباس به این خبیث نگاه نکرد و هیچ جوابی نداد. منتظر ماند تا امام حسین حرف بفرمایند. امام حسین اجازه دادند و فرمودند شما جوابشان را بده، تا امام حسین به او اجازه ندادند، نه اینکه تُف بر پیشنهادت، گفت حتی لیاقت این را نداری که من جوابت را بدهم، اصلاً حضرت عباس به او نگاه نکرد که جوابش را بدهد، مثل اینکه مگسی دارد وز وز می‌کند! محل نگذاشت. چشمش به امام حسین بود، بعد امام حسین اجازه دادند و فرمودند شما اگر حرفی دارید چیزی می‌خواهید بگویید، بگویید. که عباس برگشت و گفت که تو به ما چه نگاهی داری؟! فکر کردید که کی هستید؟! فکر کردی ما مثل شما زندگی می‌کنیم؟ نگاه ما به زندگی مثل شماست؟ به من نگاه کردی که جانم را به دندان بگیرم نجات دهم و حسین را اینجا بگذارم؟! به من داری پیشنهاد می‌کنی؟ از این اهانت بزرگتر به ما می‌شود کرد؟! فردا به تو نشان خواهم داد که آمدی به چه کسی امان‌نامه بدهی و از این کار پشیمان‌تان می‌کنم.

در یک تعبیر دیگری باز راجع به، یک چیزی نقل کردند که خیلی جالب است، من نمی‌دانم سندش چقدر محکم است ولی در بعضی روایات نقل شده، حضرت امیر(ع) 21 رمضان که شهید شدند امام حسن و امام حسین بالای سرشان بودند، حضرت عباس هم خب حدود 15، 16 سالش بود، ایشان هم طبیعتاً مثل پروانه دور امیرالمؤمنین می‌چرخید، شب 21 رمضان، شب شهادت حضرت امیر، در یک روایتی نقل شده که یک وقتی عباس هم می‌آید که وداع کند و امیرالمؤمنین عباس را در آغوش می‌گیرند و می‌بوسند و سر عباس روی سینه علی‌ست و علی دارد عباس را نوازش می‌کند. بعد در روایتی نقل شده که حضرت امیر(ع) در گوش عباس دارند وصیت می‌کنند، حرف‌هایی به او می‌زنند از جمله این تعبیر نقل شده، فرمودند که «وَلَدی إذا کانَ یومَ عاشورا» پسرم عباس! وقتی عاشورا رسید «و دخلتَ مشرَبَ» و تو وارد نهر آب شدی «إیّاک أن تُشرِبَ الماء و أخوک الحسین عطشان» مبادا آب بخوری در حالی که حسین تشنه است. و این کاری است که عباس کرد، عباس همین کار را کرد. تا آمد وارد آب شد، تشنه بعد از دو روز، با این درگیری‌ها و با این جنگ‌ها، آب سرد فرات را دارد می‌ریزد توی ظرف آب و حتی حاضر نمی‌شود یک آب به دهانش برساند، انگشتانش آب بریزد و تشنه وارد آب می‌شود و تشنه بیرون می‌آید.

یا آن تعبیر بزرگ از کرامت و عظمت عباس که وقتی شهید می‌شود و حسین‌بن‌علی می‌آید بالای سرش که آنجا جایی بود که، تنهایی جایی که امام حسین فرمودند دیگر کمرم شکست. ستون اردوی من شکست، وقتی بود که عباس افتاد، اینها را بارها شنیدید ولی هرچه بگوییم تازه است، هرچه بشنویم مثل بار اول است. شهدا را همه را امام حسین برمی‌گردانند، جنازه‌ها را به جای خیمه‌ها، لذا همه شهدا الآن یکجا هستند، و حضرت عباس جداست، بقیه یکجا هستند. حضرت عباس را نیاوردند بعضی‌ها گفتند برای اینکه این بدن چنان تکه تکه بود که اصلاً امام حسین دید چطوری این بدن را بلند کند، ولی بعضی‌ها گفتند که اگر این بود ولی یک چیز مهم‌تری بود و آن اینکه وقتی سر عباس را در آغوش گرفتند و بعد خواستند ایشان را بلند کنند و عقب بیاورند، حضرت عباس به امام حسین گفتند که برادر چکار می‌کنی؟ و آنجا تنها جایی بود که گفت برادر. و گفت چکار می‌کنید کجا می‌خواهید بروید؟ فرمودند که می‌خواهم ببرم پیش اهل بیت، خانواده، خانم‌ها، نقل شده که حضرت عباس فرمودند که من از دخترت خجالت می‌کشم و من را نبر، بگذارید من همین جا شهید شوم، من به بچه‌ها وعده آب دادم، و نمی‌توانم برگردم. اینها جز عظمت، جز کرامت چیزی نیست، یعنی در تمام تاریخ عالم، شرق و غرب عالم این همه کرامت و اخلاق و عاطفه و انسانیت کجا می‌شود دید؟! من روضه‌خوانی بلد نیستم، ذکر مصیبت بلد نیستم، اینها خواندنش ذکر مصیبت است، هرکه بخواهد به اینها چیزی اضافه کند از این‌ها چیزی کم می‌کند.

آخرین نکته اینکه می‌دانید ایشان بار آخری که رفتند یک صفحه چهار هزار نفری کنار فرات بودند! یعنی حضرت عباس(ع) ننشست بشمارد که خب من یک نفر چند نفر از اینها را بزنم؟! نقل شده که ایشان طوری تکبیر می‌گفت و حمله کرد به سمت خط دفاعی دشمن و عدة بیشتری که زخمی شدن و ایشان این صف را می‌شکند و خودش را به آب می‌رساند و بعد که برمی‌گردد رو در رو کسی نمی‌تواند بزند، کمین می‌گذارند و از پشت اولین ضربه‌ها را از پشت می‌زنند که ایشان می‌افتد. بعد نقل شده که بعد از این قضایا که کاروان شهدا می‌روند، کاروان اسرا برمی‌گردند و جالب است که یعنی این هم یک روضه دیگر است و آن اینکه فردای عاشورا، 11 محرم که دارند اسرا را به سمت کوفه می‌برند و حرکت می‌دهند، اینها را عمداً از کنار شهدا عبور دادند که ببینند اینها همه تکه‌تکه شدند، سرها قطع شده و همه افتادند، در عین حال همه شهدا را دیدند ولی عباس را کسی ندید چون دورتر افتاده بود. یعنی این کاروان از کنار همه گذشت الّا عباس! این کاروان رفت شام و اسارت و بعد اینها برگشتند مدینه، وقتی برگشتند مادر اینها جناب ام‌البنین، این هم خیلی درس‌آموز است وقتی از اعضای کاروان هرکس آمد اول سؤالی که ام‌البنین مادری که چهار فرزندش شهید شدند، عباس و سه برادرش، چهار پسر امام علی(ع) از ام‌البنین(س) شهید شدند، این مادر از هیچ کس نپرسید بچه‌های من چه شدند؟ هرکه را دید گفت حسین چه شد؟! نگفت عباس و پسران من چه شدند! می‌پرسید حسین چه شد؟! جواب دادند حسین شهید شد. بعد گفت پسران حسین چه شدند؟ نگفت پسران من! گفت پسران حسین چه شدند؟! گفتند حسین شهید شد، پسرانش شهید شدند و هر چهار پسر تو هم رفتند. این ام‌البنین است، یک چنین مادری است که عباس در دامنش تربیت می‌شود.

نقل کردند که وقتی حضرت امیر(ع) خواست با این قبیله ازدواج کند، به آن کسی که بود گفت می‌خواهم یک خانمی پیدا کنی که ضعیفه نباشد، یک زن باشخصیت و محکم می‌خواهم، یک زن شجاع که فرزندی که از آن به دنیا می‌آید شجاع باشد، زنی که در مشکلات اهل ناله و گریه و فرار و جزع و التماس و اینها باشد نه؛ یک زن قوی. گفت این قبیله، این تیره، همه‌شان این‌طوری‌اند و ام‌البنین که ایشان با او ازدواج کرد، حتی در یک روایت نقل شده که ایشان بعدها به خود حضرت عباس گفتند، گفتند تو می‌دانی که چرا مادرت را از این قبیله انتخاب کردم برای اینکه تو باید باشی که در کربلا بمانی و باید عباس بشود الگو باید بشود سنبل. این هم مادرش است که هرچه می‌آیند از بچه‌های خودش سؤال نمی‌کند و مدام می‌پرسد حسین چه شد؟ و آنها چه شدند؟

نکات دیگری هم هست از سخنرانی‌های حضرت عباس، از علمش، ادبش، از اخلاقش، از گذشتش، و اینکه در زیارتنامه‌ای که مربوط به حضرت عباس است امام صادق(ع)- عرضم را با این عبارت صادق ختم می‌کنم- امام صادق(ع) راجع به حضرت عباس این تعابیر را دارند «فَنِعمَ الصّابر» عجب صبری! چه خوب اهل مقاومت بود، زود از پای درنمی‌آمد و عباس ضعف نشان نمی‌داد، چه شخصیت محکم و نفوذناپذیری «فنِعمَ الصّابر، المجاهد، الحامی، الناصر» اینها صفاتی است که امام صادق(ع) برای عباس می‌آورند، یاری‌گر مکتب، مجاهد، اهل صبر در برابر مشکلات که زود از پای درنیاید «الدافعُ عن أخی» تا آخرین قطرة خونش از برادرش دفاع کرد «المُجیبُ إلی ملاقاتِ ربّه» رفت برای ملاقات با خدا با اشتیاق، او را خداوند فراخواند و او لبیک گفت و رفت «الراغبُ فی ما زَهِدَ فیه غیرُهُ» این خیلی جالب است، از هرچه که دیگران فرار می‌کردند عباس جلوتر می‌رفت، مردم از چه فرار می‌کنند؟ ماها از چه فرار می‌کنیم؟ از تشنگی! گرسنگی! سختی! گمنامی! امام صادق(ع) می‌فرمایند از هرچه که همه بدشان می‌آمد و فرار می‌کردند عباس به آنها رغبت داشت. عاشقانه می‌رفت دنبالش، یعنی معیار ارزش‌ها برای عباس معیارهای دنیوی ما نبود «من الثواب الجزیل و الثناء الجمیل» و صلوات خدا بر حضرت عباس(ع) و بر شهدا، و دوباره درود می‌فرستیم به برادران و خواهران جانبازان‌مان و انشاءا... در آخرت هم زیر لوای حضرت عباس مشحور بشوند.



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha